••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

داستان

 در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبخ هستند.پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو برویش نشست.یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید.همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد، مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟پیرزن جواب داد: بفرمایید.- چرا شما چیزی نمی خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟پیرزن جواب داد: منتظر دندان هـــا.دندان ها

+ نوشته شده در جمعه 28 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,زن و شوهر مسن,دندان,داستان طنز, ساعت 15:3 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

دو تا کارگر درحال کار بودن. يکي زمين رو مي کند و ديگري اون رو پر مي کرد. عابري که از اونجا رد مي شد ازشون پرسيد: «چرا کار بيهوده انجام مي ديد؟» يکي از اون ها که از حرف عابر ناراحت هم شده بود, گفت: ما کار بيهوده انجام نمي ديم. ما هميشه سه نفريم. يکي زمين رو مي کنه, دومي لوله رو کار کي گذاره و سومي روش رو پر مي کنه. امروز نفر دوم مريض بوده و سر کار نيامده ولي ما چون وظيفه شناسيم اومديم سر کار و به وظيفه خودمون عمل مي کنيم.کار گروهی

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 دی 1394برچسب:داستان,قصه,داستان طنز,کار گروهی, ساعت 10:28 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

مرد کشاورزي يک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چيزي شکايت ميکرد. تنها زمان آسايش مرد زماني بود که با قاطر پيرش در مزرعه شخم ميزد. يک روز، وقتي که همسرش برايش ناهار آورد، کشاورز قاطر پير را به زير سايه اي راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل هميشه شکايت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پير با هر دو پاي عقبي لگدي به پشت سر زن و در دم کشته شد.در مراسم تشييع جنازه چند روز بعد، کشيش متوجه چيز عجيبي شد. هر وقت...يک زن عزادار براي تسليت گويي به مرد کشاورز نزديک ميشد، مرد گوش ميداد و به نشانه تصديق سر خود را بالا و پايين ميکرد، اما هنگامي که يک مرد عزادار به او نزديک ميشد، او بعد از يک دقيقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان ميداد.پس از مراسم تدفين، کشيش از کشاورز قضيه را پرسيد. کشاورز گفت: خوب، اين زنان مي آمدند چيز خوبي در مورد همسر من ميگفتند، که چقدر خوب بود، يا چه قدر خوشگل يا خوش لباس بود، بنابراين من هم تصديق ميکردم.کشيش پرسيد، پس مردها چه ميگفتند؟کشاورز گفت:آنها مي خواستند بدانند که آيا قاطر را حاضرم بفروشم يا نه.چند می فروشی؟

+ نوشته شده در یک شنبه 6 دی 1394برچسب:داستان,قصه,داستان طنز,چند می فروشی؟, ساعت 18:54 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

مامور کنترل مواد مخدر به يک دامداري در ايالت تکزاس امريکا مي رود و به صاحب سالخورده ي آن مي گويد: بايد دامداري ات را براي جلوگيري از کشت مواد مخدربازديد کنم." دامدار، با اشاره به بخشي از مرتع ، مي گويد: "باشه، ولي اونجا نرو.". مامور فرياد مي زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختيار دارم." بعد هم دستش را مي برد و از جيب پشتش نشان خود را بيرون مي کشد و با افتخار نشان دامدار مي دهد و اضافه مي کند: "اينو مي بيني؟ اين نشان به اين معناست که من اجازه دارم هرجا دلم مي خواد برم..در هر منطقه بدون پرسش و پاسخ. حالي ات شد؟" دامدار محترمانه سري تکان مي دهد، پوزش مي خواهد و دنبال کارش مي رود کمي بعد، دامدار پير فريادهاي بلند مي شنود و مي بيند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشي که هرلحظه به او نزديک تر مي شود، دوان دوان فرار مي کند.به نظر مي رسد که مامور راه فراري ندارد و قبل از اين که به منطقه ي امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت ميکند، باسرعت خود را به نرده ها مي رساند واز ته دل فرياد مي کشد: " نشان. نشانت را نشانش بده !"نشان قدرت

+ نوشته شده در پنج شنبه 15 مرداد 1394برچسب:داستان,داستان طنز,قصه,نشان قدرت,طنز در مورد مامور دولت, ساعت 11:57 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

يک مهندس به دليل نيافتن شغل يک کلينيک باز مي کند با يک تابلو به اين مضمون: درمان بيماري شما با 50 دلار. در صورت عدم موفقيت 100 دلار برگشت داده مي شود." يک دکتر براي مسخره کردن او و کسب 100 دلار به آنجا مي رود و مي گويد: من حس ذائقهء خود را از دست داده ام. مهندس به دستيار خود مي گويد: از داروي شماره 22 سه قطره. دکتر دارو را مي چشد اما آن را تف مي کند و مي گويد اين دارو نيست که گازوييل است! مهندس مي گويد شما درمان شديد! و 50 دلار مي گيرد. چند روز بعد دکتر براي انتقام بر مي گردد و مي گويد که حافظه اش را از دست داده است. مهندس به دستيار خود مي گويد: از داروي شماره 22 سه قطره. دکتراعتراض مي کند که اين داروي مربوط به ذائقه است و مهندس مي گويد شما درمان شديد و 50 دلار مي گيرد. به عنوان آخرين تلاش دکترچند روز بعد مراجعه مي کند و مي گويد که بينايي خود را از دست داده است. مهندس مي گويد متاسفانه نمي توانم شما را درمان کنم، اين 100 دلاري را بگيريد! اما دکتر اعتراض مي کند که اين يک 50 دلاري است. مهندس مي گويد شما درمان شديد و 50 دلار ديگر مي گيرد .مهندسی پزشکی

+ نوشته شده در سه شنبه 13 مرداد 1394برچسب:داستان,داستان طنز,قصه,مهندسی پزشکی,طنز در مورد مهندس,طنز درمورد پزشک, ساعت 15:51 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

مسئولين يک مؤسسه خيريه متوجه شدند که وکيل پولداري در شهرشان زندگي مي‌کند و تا کنون حتي يک ريال هم به خيريه کمک نکرده است. پس يکي از افرادشان را نزد او فرستادند. مسئول خيريه : آقاي وکيل ما در مورد شما تحقيق کرديم و متوجه شديم که الحمدالله از درآمد بسيار خوبي برخورداريد ولي تا کنون هيچ کمکي به خيريه نکرده‌ايد ، نمي‌خواهيد در اين امر خير شرکت کنيد؟ وکيل: آيا شما در تحقيقاتي که در مورد من کرديد متوجه شديد که مادرم بعد از يک بيماري طولاني سه ساله، هفته پيش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگي‌اش کفاف مخارج سنگين درمانش را نمي‌کرد؟ مسئول خيريه : ” با کمي شرمندگي ” نه ، نمي‌دانستم خيلي تسليت مي‌گويم وکيل : آيا در تحقيقاتي که در مورد من کرديد فهميديد که برادرم در جنگ هر دو پايش را از دست داده و ديگر نمي‌تواند کار کند و زن و 3 بچه دارد و سالهاست که خانه نشين است و نمي‌تواند از پس مخارج زندگيش برآيد؟ مسئول خيريه : نه . نمي‌دانستم. چه گرفتاري بزرگي وکيل : آيا در تحقيقاتتان متوجه شديد که خواهرم سال هاست که در يک بيمارستان رواني است و چون بيمه نيست در تنگناي شديدي براي تأمين هزينه‌هاي درمانش قرار دارد؟ مسئول خيريه که کاملاً شرمنده شده بود گفت : ببخشيد. نمي‌دانستم اينهمه گرفتاري داريد … وکيل : خوب ! حالا وقتي من به اين ها يک سنت کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار داريد به خيريه شما کمک کنم؟!!!زود قضاوت نکنید

+ نوشته شده در یک شنبه 11 مرداد 1394برچسب:داستان,داستان طنز,قصه,زود قضاوت نکنید,طنز در مورد وکیل, ساعت 10:12 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

روزي يک زوج ، بيست و پنجمين سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اينکه در طول 25 سال حتي کوچکترين اختلافي با هم نداشتند.تو اين مراسم سردبيرهاي روزنامه هاي محلي هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون بفهمند.سردبير ميگه : آقا واقعا باور کردني نيست؟ يه همچين چيزي چطور ممکنه؟شوهره روزاي ماه عسل رو بياد مياره و ميگه : بعد از ازدواج به ماه عسل رفتيم.براي اسب سواري هر دو ، دو تا اسب مختلف انتخاب کرديم.اسبي که من انتخاب کرده بودم خيلي خوب بود ولي اسب همسرم به نظر يه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پريد و همسرم رو زين انداخت .همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت : “اين بار اولته”.دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد يه مدتي دوباره همون اتفاق افتاد اين بار همسرم نگاهي با آرامش به اسب انداخت و گفت: “اين دومين بارت”.بعد بازم راه افتاديم .وقتي که اسب براي سومين بار همسرم رو انداخت.خيلي با آرامش تفنگشو از کيف برداشت و با آرامش شليک کرد و اونو کشت.سر همسرم داد کشيدم و گفتم : “چيکار کردي رواني؟ حيوان بيچاره رو کشتي! ديونه شدي؟ “همسرم با خونسردي يه نگاهي به من کرد و گفت : اين بار اولت بود.راز خوشبختی

+ نوشته شده در شنبه 10 مرداد 1394برچسب:داستان,داستان طنز,قصه,در مورد ازدواج,در مورد خوشبختی,داستان زن و شوهری, ساعت 9:40 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجودى پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ... نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم.معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.

 

يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يکى از موهايم سفيد مى‌شود.دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!

 

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند.معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد وبگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.

 

معلم داشت جريان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى اين که موضوع براى بچه‌ها روشن‌ترشود گفت بچه‌ها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور که مى‌دانيد خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.بچه‌ها گفتند: بله معلم ادامه داد: پس چرا الان که ايستاده‌ام خون در پاهايم جمع نمى‌شود؟يکى از بچه‌ها گفت: براى اين که پاهاتون خالى نيست.

 

بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست.در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه‌ها رويش نوشت: هر چند تا مى‌خواهيدبرداريد! خدا مواظب سيب‌هاست.حاضرجوابی های کودکانه

+ نوشته شده در پنج شنبه 8 مرداد 1394برچسب:داستان,داستان طنز,حاضر جوابی های کودکانه, ساعت 10:56 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

جواني مي خواست زن بگيرد به پيرزني سفارش کرد تا براي او دختري پيدا کند. پيرزن به جستجو پرداخت، دختري را پيدا کرد و به جوان معرفي کرد و گفت اين دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگي فراهم خواهد کرد. جوان گفت : شنيده ام قد او کوتاه است! پيرزن گفت : اتفاقا اين صفت بسيار خوبي است، زيرا لباس هاي خانم ارزان تر تمام مي شود! جوان گفت : شنيده ام زبانش هم لکنت دارد! پيرزن گفت : اين هم ديگر نعمتي است زيرا مي دانيد که عيب بزرگ زن ها پر حرفي است اما اين دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفي نمي کند و سرت را به درد نمي آورد! جوان گفت : خانم همسايه گفته است که چشمش هم معيوب است! پيرزن گفت : درست است ، اين هم يکي از خوشبختي هاست که کسي مزاحم آسايش شما نمي شود و به او طمع نمي برد. جوان گفت : شنيده ام پايش هم مي لنگد و اين عيب بزرگي است! پيرزن گفت : شما تجربه نداريد، نمي دانيد که اين صفت ، باعث مي شود که خانمتان کمتر از خانه بيرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خيابان گردي ، خرج برايت نمي تراشد! جوان گفت : اين همه به کنار، ولي شنيده ام که عقل درستي هم ندارد! پيرزن گفت : اي واي، شما مرد ها چقدر بهانه گير هستيد، پس يعني مي خواستي عروس به اين نازنيني، اين يک عيب کوچک را هم نداشته باشد !!!انتخاب همسر

 

 

نتيجه : در زمان ازدواج چشماتون رو { خيلي } باز کنيد !!!

+ نوشته شده در جمعه 2 مرداد 1394برچسب:داستان,داستان طنز,در مورد ازدواج, ساعت 15:2 توسط آزاده یاسینی